فرار چهار ماهه از دست طالبان!

 


گاردین:من یک خبرنگار زن افغان هستم و بیش از چهار ماه است که در حال فرار هستم. من در چندین خانه امن و خانه های افرادی که به من پناه داده اند زندگی کرده ام. مدام در حال حرکت هستم  از ولایتی به ولایت دیگر و از شهری به شهر دیگر تا گرفتار نشوم،
شورشیان طالبان دو سال است که من و همکارانم را به خاطر گزارش های ما که جنایات آنان را در ولایت ما افشا می کند، تهدید به کشتن می کنند. طالبان زمانی که کنترل مرکز استان را به دست گرفتند، شروع به شکار کسانی کردند که بر علیه آنها صحبت کرده بودند. تصمیم گرفتم برای امنیت خودم و خانواده ام فرار کنم.

خانه کودکی و خانواده ام را ترک کردم بدون اینکه بدانم چه زمانی به آن برمی گردم یا چه سرنوشتی در انتظارم است. اما، در 15 اگست، پس از فرار رئیس جمهور اشرف غنی از کشور، جنگجویان طالبان به کابل رفتند و کنترل پایتخت را به دست گرفتند و بسیاری از ما را در برابر این گروه انتقام جو و خشن رها کردند.
وضعیت روحی من خیلی بد است و شب‌ها نمی‌توانم بخوابم و زمانی که چشمان‌ام را می‌بندم کابوس می‌بینم. اولین بار پس از سه ماه توانستم مادرم را در یک بازار ببینم، آنهم در یک فضای عمومی شلوغ. هر دو برقع آبی بلندمان را پوشیده بودیم. نه فقط به دلیل آن که اکنون این نوع پوشش برای زنان در ولایت‌مان اجباری است بلکه برای جلوگیری از شناسایی و گرفتار شدن توسط طالبان که اکنون کشور من را تحت کنترل دارند این لباس را پوشیدیم.

در اوایل ماه آگوست، مادرم به من کمک کرد تا وسایل‌ام را جمع کرده و فرار کنم. او به من جرات داد تا بروم و گرفتار طالبان نشوم گروهی که نسبت به کسانی مانند من که منتقد آن هستیم رحم و بخششی ندارند. اولین بار که مادرم را در بازار دیدم خواستم برقع مان را کنار بزنم و او را در آغوش بکشم. او به من اشاره کرد که ساکت باشم و دستم را گرفت و مرا به مغازه‌ای در همان نزدیکی برد.

او می‌دانست که شناخته شدن من برایم بسیار خطرناک خواهد بود. داخل مغازه که متعلق به یکی از اقوام بود او مرا حکم در آغوش کشید و صورت‌ام را بوسید. من او را برای مدتی طولانی در آغوشم نگه داشتم. با یکدیگر حرف زدیم و گریه کردیم. خیلی حس خوبی بود. انگار که پس از مدت‌ها چیز بسیار باارزش گم شده ای را دوباره پیدا کرده ام. من از پنهان شدن خسته شده ام. من از اصرار دوستان و اقوام برای آن که مرا در خانه های‌شان پنهان کنند خسته شده ام. چهار ماه است که شبیه یک توپ فوتبال در کشور به این سو و آنسو پرتاب می شوم. من از این زندگی خسته شده ام.

در زندگی خود ارزشی پیدا نمی‌کنم. نمی‌توانم برای حمایت از خود کاری کنم. من نان‌آور خانواده‌ام بودم و حالا آنان گرسنه اند در حالی که خود من برای زنده ماندن به دیگران وابسته شده ام. من برای افرادی که در خانه‌شان را برایم باز می‌کنند احساس ناراحتی می‌کنم. بسیاری از آنان بیکار هستند و به سختی می‌توانند امرار معاش کنند. چگونه می‌توانم انتظار داشته باشم آنان به من نیز غذا بدهند؟.....

منبع و ادامه :گاردین

نظرات

پست‌های پرطرفدار